میثم - پندار نیک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



میثم - پندار نیک

درباره نویسنده
میثم - پندار نیک
میثم
خدایا! بر من رحمتی فرود آر تا از رحمانیت دینت بگویم و به پنداری نیک مرا مجهز گردان که هرگز خود را نور مپندارم ،به قدر ادراک از نورانیتت شمعی در دل برافروزم و پروانه وار گرد آن شمع بسوزم. بر ایمانم بیافزای و پیمانه ی کوچک وجودم را عمقی بیکران ببخش تا متواضع گردم و در هر خیری که سر میزند تنها تو باشی و من نباشم! از روشناییت بینشی نصیبم کن تا ایثار را ارج نهم. مرا لیاقتی عطا کن تا هماهنگ با موسیقی تو،سازم را کوک کنم. سرآخر مرا به معرفتی مبتلا ساز تا وقت رفتن، با آغوشی باز خاک تنم را به دست خاک عزیز ایران بسپارم...
تماس با من


 

آرشیو
دلنوشته ها و خاطرات
شاهنامه خوانی
اجتماعی
مذهبی
پندنامه


لینکهای روزانه
آنالیز ریاضی قرآن [29]
گنجور(آثار سخنسرایان پارسی گو) [28]
وبسایت شرکت دل آواز(شجریان) [26]
وبسایت رسمی علیرضا عصار [20]
گیتارینه [21]
جامعه مجازی موسیقی ایرانیان [16]
آموزش گیتار [12]
[آرشیو(7)]

 

لینک دوستان
پرسه زن بیتوته های خیال
.... «« " الهه عشق " »»‍‍ ....
فانوسهای خاموش
یادداشتها و برداشتها
.: شهر عشق :.
نور
توشه آخرت
عطش
مسافر آسمان
کوله پشتـــــــــــــــــــــی
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
معصومیت از دست رفته
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
باغ گیلاس
عشق طلاست
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
اسلام دین محبت و عدالت
دلشدگان
بیکرانه
پاسبان پاسارگاد
تاریخ ایران باستان
مهندسی مکانیک
™Hamid
منجی عصر
دریای بیکران
دوستان دوران دبیرستان
وبلاگ من و حمید
گلبرگ
ستاره بنز


موسیقی وبلاگ


خبرنامه ی پندار نیک
 
لوگوی وبلاگ
میثم - پندار نیک


لوگوی دوستان
آمار بازدید
بازدید کل :274319
بازدید امروز : 62
 RSS 

داستان زال و رودابه
سیندخت و رودابه

پس از آنکه مهراب از خیمه گاه زال بازگشت نزد همسرش «سیندخت» و دخترش  "رودابه" رفت و به دیدار آنان شاد شد.
سیندخت در میان گفتار از فرزند سام جویا شد که « او را چگونه دیدی و با او چگونه بخوان نشستی؟ در خور تخت شاهی هست و با آمیان خو گرفته و آئین دلیران می داند یا هنوز چنان است که سیمرغ پرورده بود؟»
مهراب به ستایش زال زبان گشود که "دلیری خردمند و بخشنده است و در جنگ آوری و رزمجوئی او را همتا نیست:
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوانسال و بیدارو بختش جوان
بکین اندرون چون نهنگ بلاست
بزین اندرون تیز چنگ اژدهاست
دل شیر نر دارد و زور پیل
دو دستش به کردار دریای نیل
چو برگاه باشد زر افشان بود
چو در چنگ باشد زر افشان بود
تنها موی سرو رویش سپید است. اما این سپیدی نیز برازنده اوست و او را چهره ای مهر انگیز میبخشد."
رودابه دختر مهراب چون این سخنان را شنید رخسارش برافروخته گردید و دیدار زال را آرزومند شد.
راز گفتن رودابه با ندیمان

رودابه پنج ندیم همراز و همدل داشت.
راز خود را با آنان در میان گذاشت که "من شب و روز در اندیشه زال و به دیدار او تشنه ام و از دوری او خواب و آرام ندارم . باید چاره ای کنید و مرا به دیدار زال شادمان سازید."
رودابه
ندیمان نکوهش کردند که در هفت کشور به خوبروئیت کسی نیست و جهانی فریفته ی تواند؛ چگونه است که تو فریفته مردی سپید موی شده ای و بزرگان و نامورانی را که خواستار تواند فرو گذاشته ای؟ رودابه بر ایشان بانگ زد که سخن بیهوده می گوئید و اندیشه خطا دارید .من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا به چه کار میاید؟ من فریفته هنرمندی و دلاوری زال شده ام و مرا با روی و موی او کاری نیست. با مهر او قیصر روم و خاقان چین نزد من بهائی ندارند.
جز او هرگز اندر دل من مباد
جز از وی بر من میارید باد
بر او مهربانم نه بر روی و موی
بسوی هنر گشتمش مهر جوی.
ندیمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار دیدند یک آواز گفتند " ای ماهرو، ما همه در فرمان توایم. صدهزار چون ما فدای یک موی تو باد. بگو تا چه باید کرد. اگر باید جادوگری بیاموزیم و زال را نزد تو آریم چنین خواهیم کرد و اگر باید جان در این راه بگذاریم از چون تو خداوندگاری دریغ نیست."
چاره ساختن ندیمان

آنگاه ندیمان تدبیری اندیشیدند و هر پنج تن جامه دلربا بتن کردند و بجانب لشگرگاه زال روان شدند.
ماه فروردین بود و دشت به سبزه و گل آراسته. ندیمان به کنار رودی رسیدند که زال بر طرف دیگر آن خیمه داشت. خرامان گل چیدن آغاز کردند . چون برابر زال رسیدند دیده پهلوان بر آنها افتاد.
پرسید« این گل پرستان کیستند؟ »
گفتند« اینان ندیمان دختر مهراب اند که هر روز برای گل چیدن به کنار رود می آیند.»
زال را شوری در سر پدید آمد و قرار از کفش بیرون رفت. تیرو کمان طلبید و خادمی همراه خود کرد و پیاده بکنار رود خرامید. ندیمان رودابه آن سوی رود بودند. زال در پی بهانه می گشت تا با آنان سخن بگوید و از حال رودابه آگاه شود.
در این هنگام مرغی بر آب نشست . زال تیر در کمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد . مرغ از آب برخاست و بطرف ندیمان رفت. زال تیر بر او زد و مرغ بی جان نزدیک ندیمان بر زمین افتاد . زال خادم را گفت تا بسوی دیگر برود و مرغ را بیاورد .
ندیمان چون بنده زال به ایشان رسید پرسش گرفتند که « این تیر افگن کیست که ما به برز و بالای او هرگز کسی ندیده ایم؟»
جوان گفت « آرام، که این نامدار زال زر فرزند سام دلاور است . در جهان کسی به نیرو و شکوه او نیست و کسی از او خوبروی تر ندیده است.» بزرگ ندیمان خنده زد که « چنین نیست. مهراب دختری دارد که در خوب روئی از ماه و خورشید برتر است.»
رودابه
آنگاه آرام به جوان گفت " از این بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشید هم پیمان شوند."
مرغ را برداشت و نزد زال بر آمد و آنچه از ندیمان شنیده بود با وی باز گفت. زال خرم شد و فرمان داد تا ندیمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. ندیمان گفتند اگر سخنی هست پهلوان باید با ما بگوید. زال نزد ایشان خرامید و از رودابه جویا شد و از چهره و قامت و خوی خرد او پرسش کرد. از وصف ایشان مهر رودابه در دل زال استوارتر شد.
ندیمان چون پهلوان را چنان خواستار یافتند گفتند "ما با بانوی خویش سخن خواهیم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهیم کرد. پهلوان باید شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و دیده به دیدار ماهرو روشن کند."

رفتن زال نزد رودابه
ندیمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسید رودابه نهانی بکاخی آراسته در آمد و خادمی نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم براه پهلوان دوخت.
چون زال دلاور از دور پدیدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستایش کرد. زال خورشیدی تابان بر بام دید و دلش از شادی تپید. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد.
رودابه گیسوان را فرو ریخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگیرد و به بام بر آید. زال بر گیسوان رودابه بوسه داد وگفت « مباد که من زلف مشک بوی ترا کمند کنم.»
آنگاه کمندی از خادم خود گرفت و بر گنگره ایوان انداخت و چابک به بام بر آمد و رودابه را در بر گرفت و نوازش کرد و گفت « من دوستدار توام و جز تو کسی را به همسری نمی خواهم، اما چکنم که پدرم سام نریمان و شاهنشاه ایران منوچهر رضا نخواهد داد که من از نژاد ضحاک کسی را به همسری بخواهم.» رودابه غمگین شد و آب از دیده برخسار آورد که " اگر ضحاک بیداد کرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوری و بزرگی و بزم و رزم ترا شنیدم دل به مهر تو دادم و بسیار نامداران و گردنکشانان خواستارمنند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئی نمی خواهم"
zal+rudabeh
زال دیده مهر پرور بر رودابه دوخت و در اندیشه رفت .
سرانجام گفت « ای دلارام، تو غم مدار که من پیش یزدان نیایش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام ومنوچهر را از کین بشوید و بر تو مهربان کند. شهریار ایران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.»
رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسری جز زال نپذیرد و دل به مهر کسی جز او نسپارد . دو آزاده هم پیمان شدند و سوگند مهر و پیوند استوار کردند و یکدیگر را بدرود گفتند و زال به لشگرگاه خود باز رفت.


نویسنده : میثم » ساعت 9:33 عصر روز جمعه 90 تیر 24


رفتن زال به کابل
دیوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ایران شوریدند.

سام نریمان فرمانداری زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود برای پیکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ایران گذاشت. روزی زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تنی چند از دلیران و گروهی از سپاهیان روی به دشت و هامون گذاشت.
هر زمان در کنار چشمه ای و دامن کوهساری درنگ می کرد و خواننده و نوازنده می خواست و بزم می آراست و با یاران باده می نوشید، تا آنکه به سرزمین کابل رسید.
امیر کابل مردی دلیر و خردمند بنام«مهراب» بود که باجگزار سام نریمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحاک تازی میرسید که چندی بر ایرانیان چیره شد و بیداد بسیار کرد و سر انجام بدست فریدون بر افتاد.
مهراب چون شنید که فرزند سام نریمان به سرزمین کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هدیه های گرانبها نزد زال آمد.
زال او را گرم پذیرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب به شادی بر خوان نشست. مهراب بر زال نظر کرد . جوانی بلند بالا و برومند و دلاور دید سرخ روی و سیاه چشم و سپید موی که هیبت پیل و زهره شیر داشت . در او خیره ماند و بر او آفرین خواند و با خود گفت آنکس که چنین فرزندی دارد گوئی همه جهان از آن اوست .
چون مهراب از خوان برخاست ، زال برو یال و قامت و بالائی چون شیر نر دید . به یاران گفت «گمان ندارم که در همه کشور زیبنده تر و خوب چهره تر و برومند تر از مهراب مردی باشد.»
هنگام بزم یکی از دلیران از دختر مهراب یاد کرد و گفت:

پس پرده ی او یکی دختر است

که رویش ز خورشید روشن تر است

دو چشمش بسان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ

اگر ماه جوئی همه روی اوست

و گر مشک بوئی همه موی اوست

بهشتی است سر تا سر آراسته

پر آرایش و رامش و خواسته

ون زال وصف دختر مهراب شنید مهر او در دلش رخنه کرد و آرام و قرار از او باز گرفت.
همه شب در اندیشه او بود و خواب بر دیدگانش گذر نکرد. یک روز چون مهراب به خیمه زال آمد و او را گرم پذیرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشی در دل داری از من به خواه. مهراب گفت " ای نامدار، مرا تنها یک آرزوست و آن اینکه بزرگی و بنده نوازی کنی و به خانه ما قدم گذاری و روزی مهمان ما باشی و ما را سر بلند سازی."
زال با آنکه دلش در گرو دختر مهراب بود اندیشه ای کرد و گفت "ای دلیر، جز این هر چه می خواستی دریغ نبود. اما پدر و سام نریمان و منوچهر شاهنشاه ایران همداستان نخواهند بود که من در سرای کسی از نژاد ضحاک مهمان شوم و بر آن بنشینم."
مهراب غمگین شد و زال را ستایش گفت و راه خویش گرفت. اما زال را خیال دختر مهراب از سر به در نمیرفت.



نویسنده : میثم » ساعت 9:29 عصر روز جمعه 90 تیر 24


باز آمدن دستان
پوزش سام به درگاه جهان آفرین پذیرفته شد. سیمرغ نظر کرد و سام را در کوه دید. دانست پدر جویای فرزند است .
نزد جوان آمد و گفت "ای دلاور، من ترا تا امروز چون دایه پروردم وسخن گفتن و هنرمندی آموختم. اکنون هنگام آنست که به زاد و بوم خود باز گردی. پدر در جستجوی تو است . نام ترا "دستان" گذاشتم و از این پس ترا بدین نام خواهند خواند ."
چشمان دستان پر آب شد که " مگر از من سیر شده ای که مرا نزد پدر می فرستی ؟ من به آشیان مرغان و قله کوهستان خو کرده ام و در سایه بال تو آسوده ام و پس از یزدان سپاس دار توام. چرا می خواهی که باز گردم؟."
سیمرغ گفت " من از تو مهر نبریده ام و همیشه ترا دایه ای مهربان خواهم بود . لیکن تو باید به زابلستان بازگردی و دلیری و جنگ آزمائی کنی. آشیان مرغان از این پس ترا به کار نمیاید. اما یادگاری نیز از من ببر : پری از بال خود را به تو می سپارم . هر گاه به دشواری افتادی و یاری خواستی پر را در آتش بیفکن و من بیدرنگ بیاری تو خواهم شتافت."
آنگاه سیمرغ دستان را از فراز کوه بر داشت و در کنار پدر به زمین گذاشت
.
زال و سیمرغ
سام از دیدن جوانی چنان برومند و گردن فراز، آب در دیده آورد و فرزند را بر گرفت و سیمرغ را سپاس گفت و از پسر پوزش خواست.
سپاه گردا گرد دستان بر آمدند تن پیله وار و بازوی توانا و قامت سرو بالای وی را آفرین گفتند و شادمانی کردند.
آنگاه سام و دستان و دیگر دلیران و سپاهیان به خرمی راه زابلستان پیش گرفتند. از آن روز دستان را چون روی و موی سپید داشت «زال زر» نیز خواندند.



نویسنده : میثم » ساعت 10:6 عصر روز پنج شنبه 90 تیر 23


داستان سام و سیمرغ
سام نریمان، امیر زابل و سر آمد پهلوانان ایران، فرزندی نداشت و از اینرو خاطرش اندوهگین بود.
سرانجام زن زیبا رویی از او بارور شد و کودکی نیک چهره زاد . اما کودک هر چند سرخ روی و سیاه چشم و خوش سیما بود موی سرو رویش همه چون برف سپید بود. مادرش اندوهناک شد.
کسی را یارای آن نبود که به سام نریمان پیام برساند و بگوید ترا پسری آماده است که موی سرش چون پیران سپید است .
دایه کودک که زنی دلیر بود سرانجام بیم را به یک سو گذاشت و نزد سام آمد و گفت « ای خداوند مژده باد که ترا فرزندی آمده نیکچهره و تندرست که چون آفتاب میدرخشد. تنها موی سرو رویش سفید است . نصیب تو از جهان چنین بود. شادی باید کرد و غم نباید خورد.»
سام چون سخن دایه را شنید از تخت به زیر آمد و به سرا پرده کودک رفت. کودکی دید سرخ روی و تابان که موی پیران داشت.
آزرده شد و روی به آسمان کرد و گفت: «ای دادار پاک، چه گناه کردم که مرا فرزند سپید موی دادی؟ اکنون اگر بزرگان بپرسند این کودک با چشمان سیاه و موهای سپید چیست من چه بگویم و از شرم چگونه سر برآورم؟ پهلوانان و نامداران بر سام نریمان خنده خواهند زد که پس از چندین گاه فرزندی سپید موی آورد . با چنین فرزندی من چگونه در زاد بوم خویش بسر برم؟ »
این بگفت و روی بتافت و پر خشم بیرون رفت. سام اندکی بعد فرمان داد تا کودک را از مادر باز گرفتند و به دامن البرز کوه بردند و در آنجا رها کردند.
کودک خردسال دور از مهر مادر ، بی پناه و بی یاور ، بر خاک افتاده بود و خورش و پوشش نداشت . ناله بر آورد و گریه آغاز کرد .
دستان و سیمرغ
سیمرغ بر فراز البرز کوه لانه داشت. چون برای یافتن طعمه به پرواز آمد خروش کودک گریان بگوش وی رسید . فرود آمد و دید کودکی خردسال بر خاک افتاده انگشت می مکد و میگرید
. خواست وی را شکار کند اما مهر کودک در دلش افتاد . چنگ زد و او را برداشت تا نزد بچگان خود بپرورد. سالها بر این بر آمد. کودک بالید و جوانی برومند و دلاور شد. کاروانیان که از کوه می گذشتند گاه گاه جوانی پیلتن و سپید موی میدیدند که چابک از کوه و کمر می گذرد. آوازه او دهان به دهان رفت و در جهان پراکنده شد تا آنکه خبر به سام نریمان رسید.
خواب دیدن سام
شبی سام در شبستان خفته بود . به خواب دید که دلاوری از هندوان سوار بر اسبی تازی پیش تاخت و او را مژده داد که فرزند وی زنده است. سام از خواب بر جست و دانایان و موبدان را گرد کرد و آنان را از خواب دوشین آگاه ساخت و گفت " رای شما چیست؟ آیا می توان باور داشت که کودکی بی پناه از سرمای زمستان و آفتاب تابستان رسته و تا کنون زنده مانده باشد؟"
موبدان به خود دل دادند و زبان به سرزنش گشودند که «ای نامدار، تو ناسپاسی کردی و هدیه یزدان را خار داشتی . به دد و دام بیشه و پرنده هوا و ماهی دریا بنگر که چگونه بر فرزند خویش مهربانند . چرا موی سپید را بر او عیب گرفتی و از تن پاک و روان ایزدیش یاد نکردی؟ اکنون پیداست که یزدان نگاهدار فرزند توست. آنکه را یزدان نگاهدار، تباهی ازو دور است . باید راه پوزش و پیشگیری و در جستن فرزند بکوشی.»
شب دیگر سام در خواب دید که از کوهساران هند جوانی با درفش و سپاه پدیدار شد و در کنارش دو موبد دانا روان بودند. یکی از آن دو پیش آمد و زبان به پرخاش گشود که « ای مرد بی باک نامهربان ، شرم از خدا نداشتی که فرزندی را که به آرزو از خدا می خواستی به دامن کوه افکندی؟ تو موی سپید را بر او خرده گرفتی ، اما ببین که موی خود چون شیر سپید گردیده. خود را چگونه پدری می خوانی که مرغی باید نگهدار فرزند تو باشد؟.»
سام از خواب جست و بی درنگ ساز سفر کرد و تازان به سوی البرز کوه آمد. نگاه کرد کوهی بلند دید که سر به آسمان میسائید. بر فراز کوه آشیان سیمرغ چون کاخی بلند افراشته بود و جوانی برومند و چالاک بر گرد آشیان میگشت. سام دانست که فرزند اوست. خواست تا به وی برسد، اما هر چه جست راهی نیافت. آشیان سیمرغ گوئی با ستارگان همنشین بود.
سام نریمان
سر بر خاک گذاشت و دادار پاک را نیایش کرد و از کرده پوزش خواست و گفت "ای خدای دادگر، اکنون راهی پیش پایم بگذار تا به فرزند خود بازرسم."



نویسنده : میثم » ساعت 8:17 عصر روز پنج شنبه 90 تیر 23


بازگشتن منوچهر
آنگاه منوچهر فرستاده تیز تک نزد فریدون گسیل کرد و سر سلم را نزد وی
فرستاده و آنچه در پیکار گذشته بود باز نمود و پیام داد که خود نیز به زودی به ایران باز خواهد گشت.
فریدون و نامداران و گردنکشان ایران با سپاه
به پیشواز رفتند و منوچهر و فریدون با شکوه بسیار یکدیگر را دیدار کردند و جشن بر پا ساختند و به سپاهیان زر و سیم بخشیدند.
آنگاه فریدون منوچهر را
به سام نریمان پهلوان نام آور ایران سپرد و گفت "من رفتنی ام. نبیره خود را به تو سپردم. او را در پادشاهی پشت و یاور باش. "

سپس روی به آسمان کرد و گفت:" ای دادار پاک، از تو سپاس دارم. مرا تاج و
نگین بخشیدی و در هر کار یاوری کردی . به یاری تو راستی پیشه کردم و در داد کوشیدم و همه گونه کام یافتم . سرانجام دو بیدادگر بدخواه نیز پاداش دیدند. اکنون از عمر به سیری رسیده ام . تقدیر چنان بود که سر از تن هر سه فرزند دلبندم جدا ببینم. آنچه تقدیر بود روی نمود. دیگر مرا از این جهان آزاد کن و به سرای دیگر فرست".
آنگاه فریدون منوچهر را به جای خویش بر تخت شاهنشاهی نشاند و به دست خود تاج کیانی را برسر وی گذاشت.
مرگ فریدون
چو آن کرده شد،روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت
همی هر زمان زار بگریستی
بدشواری اندر همی زیستی
به نوحه درون هر زمانی بزار
چنین گفت آن نامور شهریار
که برگشت و تاریک شد روز من
از آن سه دل افروز دل سوز من
بزاری چنین کشته در پیش من
به کینه به کام بد اندیش من
پر از خون دل ، پر ز گریه دو روی
چنین تا زمانه سر آمد بروی
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد
خنک آنکه زو نیکوی یادگار
بماند اگر بنده گر شهریار



نویسنده : میثم » ساعت 7:14 عصر روز چهارشنبه 90 تیر 22


کشته شدن سلم
با کشته شدن کاکوی پشت سپاه سلم شکسته شد. ایرانیان نیرو گرفتند و سخت بر دشمن تاختند.
سلم دانست از پس منوچهر برنمی آید. گریزان روی به دژ آلانان گذاشت تا در آنجا پناه گیرد و از آسیب دشمن در امان ماند. منوچهر دریافت و با سپاه گران در پی وی تاخت.
سلم چون به کنار دریا رسید از دژ اثری ندید . همه را سوخته و ویران و با خاک یکسان یافت. امیدش سرد شد و با لشکر خود رو به گریز نهاد. سپاه ایران تیغ برکشیدند و در میان گریزندگان افتادند.
منوچهر که در پی کینه جوئی ایرج بود سلم را در نظر آورد . اسب را تیز کرد تا به نزدیک وی رسید.

آنگاه خروش بر آورد که «ای شوم بخت بیدادگر ، تو برادر را به آرزوی تخت و تاج کشتی. اکنون بایست که برای تو تخت و تاج آورده ام . درختی که از کین و آز کاشتی اینک بار آورده؛ هنگام است که از باران آن بچشی. با تو چنان خواهم کرد که تو با نیای من ایرج کردی. باش تا خوانخواهی مردان را ببینی.» این بگفت و تیز پیش تاخت و شمشیر بر کشید و سخت بر سر سلم نواخت و او را دو نیمه کرد .
منوچهر فرمان داد تا سر از تن سلم برداشتند و بر سر نیزه کردند. لشکریان سلم چون سر سالار خود را بر نیزه دیدند خیره ماندند و پریشان گشتند و چوه رمه طوفان زده پراکنده شدند و گروه گروه به کوه و کمر گریختند. سرانجام امان خواستند و مردی خردمند و خوب گفتار نزد منوچهر فرستادند که "شاها ، ما سراسر تو را بنده و فرمانبریم. اگر به نبرد برخاستیم رای ما نبود. ما بیشتر شبان و برزگریم و سر جنگ نداریم. اما فرمان داشتیم که به کارزار برویم . اکنون دست در دامن داد و بخشایش تو زنده ایم . پوزش ما را بپذیر و جان ناچیز را بر ما ببخشای "
منوچهر چون سخن فرستاده را شنید گفت "از من دور باد که با افتادگان پنجه در افکنم. من به کین خواهی ایرج بود که ساز جنگ کردم. یزدان را سپاس که کام یافتم و بدنهادان را به سزا رساندم. اکنون فرمان اینست که دشمن امان بیابد و هر کس به زاد و بوم خویش برود و نیکوئی و دین داری پیشه کند"
سپاه چین و روم شاه را ستایش کردند و آفرین گفتند و جامه جنگ از تن بیرون آوردند و گروه گروه پیش منوچهر آمدند و زمین بوسیدند و سلاح خویش را از تیغ و شمشیر و نیزه و جوشن و ترک و سپر و خود و خفتان و کوپال و خنجر و ژوبین و برگستوان به وی بازگشتند و ستایش کنان راه خویش گرفتند.



نویسنده : میثم » ساعت 4:56 عصر روز چهارشنبه 90 تیر 22


کشته شدن تور 
سلم و تور چون چیرگی منوچهر را دیدند دلشان از خشم و کینه بجوش آمد. با هم
رای زدند و بر آن شدند که چون تاریکی شب فرارسد کمین کنند و بر سپاه ایران شبیخون زنند.
 پاسداران سپاه منوچهر از این نیرنگ خبر یافتند و منوچهر را آگاه کردند منوچهر سپاه را سراسر به قارون سپرد و خود کمینگاهی جست و. با سی هزار مرد جنگی در آن نشست. شبانگاه تور با صد هزار سیاهی آرام بسوی لشکر گاه ایران راند.اما چون فرا رسید ایرانیان را آماده پیکار و درفش کاویان را افراشته دید. جز جنگ چاره ندید. دو سپاه در هم افتادند و غریو جنگیان به آسمان رسید.برق پولاد در تیرگی شب میدرخشید و از هر سو رزمجویان بخاک می افتادند.
کار از هر طرف بر تورانیان سخت شد .
منوچهر سر از کمینگاه بیرون کرد و بر تور بانگ زد که « ای بیدادگر ناپاک، باش تا سزای ستمکارگی خود را ببینی.» تور به هر سو نگاه کرد پناهگاهی نیافت . سرگشته شد و دانست که بخت از وی روی پیچیده. عنان باز گرداند و آهنگ گریز کرد .
های و هوی از لشکر برخاست و منوچهر ، چابک پیش راند و از پس وی تاخت . آنگاه بانگ بر آورد و نیزه ای برگرفت و بر پشت تور پرتاب کرد . نیزه بر پشت تور فرود آمد و تور بی تاب شد و خنجر از دستش بر زمین افتاد. منوچهر چون باد در رسید و او را از زین بر گرفت و سخت بر زمین کوفت و بر وی نشست و سر وی را از تن جدا کرد .
کشته شدن تور
آنگاه پیروز به لشگرگاه باز آمد. سپس فرمان داد تا به فریدون نامه نوشتند که  "شهریارا، به فر یزدان و بخت شاهنشاه لشکر به توران بردم و با دشمنان در آویختم . سه جنگ گران روی داد. تور حیله انگیخت و شبیخون ساز کرد . من آگاه شدم و در پشت او به کمینگاه نشستم و چون عزم گریز کرد و در پی او شتافتم و نیزه از خفتانش گذراندم و چون باد از زینش برداشتم و بر زمین کوفتم و چنانکه با ایرج کرده بود سر از تنش جدا کردم . سر تور را اینک نزد تو می فرستم و ایستاده ام تا کار سلم را نیز بسازم و زاد و بومش را ویران کنم و کین ایرج را بخواهم."
تدبیر منوچهر
وقتی خبر رسید که تور به دست منوچهر از پا در آمد سلم هراسان شد. در پشت سپاه توران در کنار دریای دژی بود بلند و استوار به نام«دژ آلانان» که دست یافتن بدان کاری بس دشوار بود . سلم با خود اندیشید که چاره آنست که به دژ درآید و در آنجا پناه جوید و از آسیب منوچهر در امان بماند.
منوچهر به زیرکی و خردمندی بیاد آورد که در پس سپاه دشمن دژ آلانان است و اگر سلم در آن جای بگیرد از دست وی رسته است و گرفتار کردنش دست نخواهد داد.
پس با قارون در این باره رای زد و گفت «چاره آنست پیش از آنکه سلم به دژ در آید دژ را خود به چنگ آریم و راه سلم را ببندیم.» قارون گفت  "اگر شاه فرمان دهد من با سپاهی کار آزموده به گرفتن دژ میروم و آن را به بخت شاه می گشایم و شاه خود در قلب سپاه بماند . اما باید درفش کیانی و نگین تور را نیز همراه بردارم."
تدبیر منوچهر
شاه بر این اندیشه همداستان شد و چون شب در رسید قارون با شش هزار مرد جنگی رهسپار دژ گردید . چون به نزدیک دژ رسید قارون سپاه را به شیروی )پهلوان ایرانی) که همراه آمده بود سپرد و گفت  "من به دژ می روم و به دژبان می گوئیم فرستاده تورم و نگین تور را به او نشان می دهم . چون به دژ در آمدم درفش شاهی را در دژ بر پا می کنم . شما چون درفش را دیدید بسوی دژ بتازید تا من از درون و شما از بیرون دژ را به چنگ آوریم."
سپس قارون تنها به سوی دژ رفت . دژبان راه بر وی گرفت. قارون گفت «مرا تور، شاه چین و ترکستان، فرستاده که نزد تو بیایم و ترا در نگاهداشتن دژ یاری کنم تا اگر سپاه منوچهر به دژ حمله برد با هم بکوشیم و لشکر دشمن را از دژ برانیم.»
دژبان خام و ساده دل بود چون این سخنها را شنید و نگین انگشتری تور را دید همه را باور داشت و در دژ را بر قارون گشود. قارون شب را در دژ گذراند و چون روز شد درفش کیانی را در میان دژ بر افراشت. سپاهیان وی چون درفش را از دور دیدند پای در رکاب آوردند و با تیغهای آخته به دژ روی نهادند.
شیروی از بیرون و قارون از درون بر نگهبانان دژ حمله کردند و به زخم گرز و تیر و شمشیر دژبانان را به خاک هلاک انداختند و آتش در دژ زدند. چون نیمروز شد دیگر از دژ و دژبانان اثری نبود . تنها دودی در جای آن سر بر آسمان داشت.
تاخت کردن کاکوی
قارون پس از این پیروزی به سوی منوچهر بازگشت و داستان گرفتن دژ و کوفتن آنرا به شاه باز گفت. منوچهر گفت «پس از آنکه تو روی به دژ گذاشتی پهلوانی نو آئین از تورانیان بر ما تاخت. نام وی (کاکوی) و نبیره ضحاک تازی است که فریدون وی را از پای در آورد و کاخ ستمش را ویران کرد . اکنون کاکوی به یاری سلم برخاسته و تنی چند از مردان جنگی ما را بر خاک انداخته . اما من خود هنوز وی را نیازموده ام . چون این بار به میدان آید از تیغ من رهائی نخواهد یافت.»
قارون گفت «ای شهریار ، در جهان کسی هماورد تو نیست، کاکوی کیست؟ آنکس که با تو درافتد با بخت خویش در افتاده است . اکنون نیز بگذار تا من کار کاکوی را چاره کنم. »
منوچهر گفت «تو کاری دشوار از پیش برده ای و هنوز از رنج راه نیاسوده ای . کار کاکوی با من است.» این بگفت و فرمان داد تا نای و شیپور جنگ نواختند. سپاه چون کوه از جای بجنبید و دلیران و سواران چون شیران مست به سپاه توران حمله بردند. از هر سو غریو جنگیان برخاست و برق تیغ درخشیدن گرفت.

کاکوی
کاکوی پهلوان بانگ برکشید و چون نره دیوی سهمناک به میدان آمد. منوچهر از این سوی تیغ در کف از قلب سپاه ایران بیرون تاخت.
از هر دو سوار چنان غریوی برخاست که دشت به لرزه در آمد.کاکوی نیزه بسوی شاه پرتاب کرد و زره او را تا کمر گاه درید. منوچهر تیغ بر کشید و چنان بر تن کاکوی نواخت که جوشنش سراپا چاک شد .
تا نیمروز دو پهلوان در نبرد بودند اما هیچیک را پیروزی دست نداد. چون آفتاب از نیمروز گذشت دل منوچهر از درازای نبرد آزرده شد. ران بیفشرد و چنگ انداخت و کمربند کاکوی را گرفت و تن پیل وارش را از زین برداشت و سخت بر خاک کوفت و بشمشیر تیز سینه او را چاک داد.



نویسنده : میثم » ساعت 4:25 عصر روز سه شنبه 90 تیر 21

<      1   2   3   4   5   >>   >
داغ کن - کلوب دات کام

The Hunger Site

ابتدا نیت کنید

سپس برای شادی روح حضرت حافظ یک صلوات بفرستید

.::.حالا کلید فال را فشار دهید.::.

برای گرفتن فال خود اینجا را کلیک کنید
دریافت کد فال حافظ برای وبلاگ